زندگی چشمها

وحید ذاکری
vahid_zakeri@yahoo.com


« زندگي چشمها »

نه چشم جانوري هستم و نه انساني . انگار در تخمه‌ام تنها و تنها ميل به ديدن بوده كه فقط يك چشم شدم . يك چشم خاكستري روشن . پيدايي‌ام در پهنة هستي ، مثل تمام پيدايي‌ها ، جعبه ي سياهي است كه گر چه كسي درونش را نديده اما با احساسي گنگ ، دانسته كه چيزي بايد باشد .
همه چيز در من و همنوعانم در ديدن خلاصه مي‌شود . نه دهاني است که با آن تغذيه كرد و نه گوشي كه با آن بتوان شنيد ، بلكه چشمي است كه غذايش ديدن است ، چشمي است كه فكر مي‌كند و صداها يا هر احساسي را تنها مي‌بيند ، چيزي شبيه ادراكات حس ششمي .
وقت گرسنگي ، بسته به اينكه شب باشد يا روز ، به مهتاب يا خورشيد خيره مي‌شويم تا انرژي نوراني‌شان مستقيم وارد بدنهامان شود . هنگام پيري هم كه قدرت بينايي‌مان رو به كاهش مي‌گذارد ، كافيست وقت باران ، آسمان پوشيده از ابرها را تماشا كنيم تا قطرة آبي توي كاسة چشم بيفتد و پخش شود و حالا يك عدسي باراني روي چشمها داريم ، كه ضعف بينايي را جبران مي‌‌كند و با آن مي‌توان ديد و تغذيه كرد .
هنوز كه هنوز است ، هيچ قوة بينايي در طبيعت پيدا نشده كه ما را ببيند و اين يكي از رازهاي ماندگاريمان است در برابر انقراض نسل يا هر نوع سوء استفاده‌اي . هر چند كه حرف و حديث‌ها در اين باره زياد است . شايعاتي است مبني بر خود فروشي تعدادي از هم نوعان من كه جاسوس آدمها شده‌اند تا كارهاي مخفي و محرمانه و بخصوص سياسي را گزارش كنند . از اين بدتر شايعه‌اي است كه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويند : اين نوع بشر بوده كه ما را ساخته ، آنهم براي كارهاي كثيفي مثل جاسوسي . چيزي كه من به يقين در مورد خودم مي‌توانم آن را نفي كنم . مرحوم پدر بزرگ هميشه با خنده مي‌گفت : كه اينها شايعاتي است تا به روز مرگي ، هيجان زندگي ببخشد . هر چند كه سالهاي زيادي از عمرش را كنج يك دعاخانة كوچك و روي ستون ترك خورده‌اش ، تقريباٌ بي‌هيجان ، طي كرد . وقتي مادر بزرگم در جواني در اثر عفونت‌هاي زايمان پدرم ، جانش را از دست داد ، پدر بزرگم كه ظاهراٌ در جواني‌اش عاشق پيشه بوده ، بعد از مدتي دوباره دل مي‌بازد و د ر يك نبرد عاشقانه شكست مي‌خورد . آن زمانها رسم اين بوده كه دو چشم نر كه خواهان چشم ماده‌اي بودند ، روبروي هم قرار مي‌گرفتند و مدتها خيره خيره هم را نگاه مي‌كردند. كسي كه زودتر انرژي‌اش را از دست مي‌داد بازندة ميدان بود . پدر بزرگ هم كه بعد از ازدواج نخست ، نيروي جواني را تا حدودي از دست داده بوده ، شكست مي‌خورد و بعدش عزلت نشين مي‌شود . البته خوي و خصال خوشي داشت و هر موقع كه با خانواده يا تنهايي ، به ديدنش مي‌رفتيم ، قصه‌هاي فراواني برايمان تعريف مي‌كرد . از عشقهاي جواني‌اش و از مسافرتهاي فراوانش و خيلي چيزهاي ديگر. مسافرت و اصولاٌ حركت براي ماها كار ساده‌اي نيست . دست و پايي وجود ندارد كه با آن بتوان حركت كرد . چارة كار در همان ديدن و البته كمي هم تمركز خلاصه مي‌شود . تمركز به جايي كه قدم بعديمان است و بعد جهشي كه درست آنجا مي‌‌بردمان . راههاي ديگري هم هست، مي‌توانيم با جهشي روي بدن يا لباس جاندار يا آدميزادي قرار گيريم ، طوري كه اصلاٌ وزنمان را احساس نكنند و به هر جا كه آنها مي‌روند برويم و اينگونه مسافرت كنيم . اما از همه بي‌نظيرتر ، يك روش منحصر به ما چشمهاست . كافيست وارد بدن جانداراي شويم -بيشتر از طريق دهان و خوراكيهاي او –و حالاست كه عمليات هيجان انگيز‌مان شروع مي‌شود . شايد يكي از معجزات آفرينش باشد كه با فرآيندي استثنايي مي‌توانيم جايگزين جفت چشمهايش شويم. توضيح كار كمي مشكل هست . چيزي مثل دميده شدن روح در يك كالبد (من قوياٌ به ارواح معتقدم ) و در واقع دو كالبد ، چون مي‌‌توان جايگزين جفت چشمها شد . البته اين فرآيند دائمي نيست و هر موقع كه بخواهيم ، مي‌توانيم از چشمها خارج شويم و به زندگي عاديمان برگرديم .
بنا به دلايلي، اكثر هم نوعهاي من، انسانها را انتخاب مي‌كنند . پدر بزرگ تعريف مي‌كرد كه يك بار در دوران جواني‌اش روي بيسكوييت پسر بچه‌اي پريده و وقتي پسرك او را مي‌خورد ، پدر بزرگ جانشين چشمهايش مي‌شود . پسرك سر به هوا بوده و وقتي مي‌خواسته از خيابان رد شود كم مانده بوده زير ماشين برود كه پدر بزرگ كه اختيار چشمها را كما بيش داشته ، سمت اتومبيل را نگاه مي‌كند ، پسرك هم به موقع نجات مي‌يابد .
آن موقع البته جان پدربزرگم هم در خطر بوده ولي به هر حال اين قصه را با افتخار خاصي- مثل سردار فاتحي بعد از جنگ- براي ما نوه‌ها تعريف مي‌كرد. يادم مي‌آيد كه تحت تأثير حرفهاي او چند روز بعدش جان يك گربه را نجات دادم . من البته براي ورود به بدنها راهي مخصوص خود دارم و آن از طريق دماغشان است . بايد بگويم كه بدنهاي قابل انعطافي داريم و مي‌توانيم تا اندازة يك مورچه تغيير كنيم . شايد تا اينجا كار مشكلي نباشد ولي يافتن مسير انتهايي دماغ به سمت چشمها كار آساني نيست و احتمال گم شدن در آن تونلهاي تاريك و نمناك زياد است ؛ مخضوضاً در مورد گربه‌ها . به هر حال من وارد بدن گربه شدم ؛ يك گربة سياه و چاقالوي نر ، و جاي چشمهاي شب- نمايش را گرفتم . گربه تقريباٌ تمام وقت خود را به دنبال ماده گربه‌ها مي‌گذراند و موقع يكي از همين هيز بازيهايش بود كه از يك كتك حسابي نجاتش دادم ؛ اگر چه كه من نقشي در تصميمات او براي ديد زدن ماده گربه‌‌ها نداشتم. به هر حال، نمي‌دانم چطور مي توانست روي پنجه‌هايش بلند شود و تعادلش را روي لبة تاريك يك ديوار حفظ كند تا بتواند از پشت پنجره، يك ماده گربة لوس خانگي را تماشا كند . دختر بچة خانه ، جاروي بلندي برداشته بود و داشت نزديك مي‌شد كه به موقع او را نشان گربه دادم . البته بدم نمي‌آمد كه كمي هم ادب شود ، اما ترسيدم دخترك ناشي چوب جارو را صاف توي چشمهاي گربه و به واقع خودم بزند.
بعد از آن بود كه ديگر علاقه‌اي به گربه‌ها نداشتم و تصميم گرفتم چشم انساني را انتخاب كنم . رفتم و كنج ديوار مطب يك چشم پزشك، روي علائم تشخيص بيماري نشستم. از همان جا زل زدم به انواع و اقسمام چشمهايي كه براي معالجه مي‌آمدند . اين چشمها ، در مقايسه با نژاد من ، تواناييهاي خيلي محدودي دارند ، حتي بعضي هاشان نمي‌توانستند فاصلة بيست سي سانتيمتري جلويشان را هم ببينند . چشم خود دكتر هم تعريفي نداشت و عينك ذره بيني مي‌زد . آنجا مترصّد و منتظر چشمي بودم كه بروم و براي مدتي جانشينش شوم . البته آن وقت‌ها ، دختر عمويي داشتم كه رفته بود و جاي چشمهاي خانم جواني را گرفته بود . آن خانم يك مدل بود و بعد از مدتي ، عكس چشمهايش را روي يك تابلوي تبليغاتي بزرگ در مركز شهر انداختند. نيازي هم به گفتن ندارد كه آن چشم ها ، عكس دختر عموي من بودند كه ذوق زده ، خندة حسادت آميزي هم كرده بود . بديهي است كه اين خنده را تنها ما مي‌توانستيم ببينيم و نه آدمها ، بعدش هر وقت او و مادرش را در مهماني يا جايي مي‌ديديم ، مادرش ساعتها براي بچه‌هاي فاميل وراجي مي‌كرد كه دخترم را ببينيد كه چنين است و چنان است و عكس بزرگ شده‌اش را آدمها وسط شهر نصب كرده‌اند . اين چيزها بود كه انگيزه ام را براي پيدا كردن يك جفت چشم انساني مناسب بيشتر كرده بود. شايد هفته ها شد كه روي آن علائم تشخيص بينايي نشستم و وقتي دكتر چانة بيمارها را روي دستگاهي مي‌گذاشت و چشمهايشان را از پشت يك عدسي نگاه مي‌كرد ، با دقت تمام آنها را وارسي مي‌كردم . همين جا بود كه اول بار عاشق شدم . دختري با موها و ابروها و البته چشمهاي قهوه‌اي روشن. كاملاٌ مشخص است كه يك چشم هيچ ميلي به جنس مؤنث آدميزاد ندارد ؛ بله ، منظورم چشمها بود . آن چشمي از نژاد من بود . چشم مؤنثي كه احتمالاٌ براي شيطنت و فضولي‌جاي چشمهاي دختري رفته بود يا شايد هم تصميم داشت مثل دختر عمويم عكسش را جايي نصب كنند . اگر چه، چيزي كه فهميده‌ام ؛ يك نوع رقابت هميشه بين جنسهاي مؤنث ، از هر دسته از جانداران كه باشند، وجود دارد و مشتاقند كه سر از كار همديگر در آورند.
به هر حال، تمام مدت معاينه خيره خيره ، چشمهاي شيطنت آميز معشوقه خود را نگاه مي‌كردم و همان روز بود كه براي هميشه از مطب رفتم . نگاهم را روي شانة دختر متمركز كردم و با جستي پريدم روي آن ، اين طور مواقع نمي‌توان وارد بدن شد و جاي چشمها رفت ، چونكه يكي از همنوعهاي من قبلاٌ آنجا را اشغال كرده . تا منزل دختر و اتاقش رفتم . آنجا كه رسيدم ، روي ديوار پريدم و براي شيرين كاري بيشتر رفتم و جاي يكي از چشمهاي قاب عكس نشستم . گمانم عكس خود دختر بود كه چندان مهم هم نيست . مهم اين است كه جنسش مؤنث است و اين مي‌توانست كمي حسادت در معشوقه‌ام ايجاد كند تا بلكه بيشتر توجهش را جلب كنم. همانجا نشستم و تمام وقت منتظر فرصتي كه دختر سرش را بچرخاند و من آن جفت چشمها- به واقع معشوقه‌ام- را ببينم .
البته وقتي جلوي آينه مي‌ايستاد و با عشوه و ناز مي‌رقصيد ، مي‌توانستم چشمها را در آينه ببينم . خب ، پدر بزرگ از زندگي نوع آدميزاد ، چيزهاي زيادي را به من آموخته، مي‌دانستم كه يك جنس مذكر انساني چقدر مشتاق و علاقه‌مند به ديدن لباس عوض كردن جنس مؤنثش هست . چيزي كه من اينجا از توي قاب عكس هر روز چندين مرتبه مي‌ديدم و البته خيلي چيزهاي ديگر هم ديدم ولي اين چيزها نه شوق و هيجاني برايم داشته‌اند و نه ميلي را درونم بيدار ‌كرده‌اند. من تنهاوتنهاآنجا روي قاب عكس، انتظار مي‌كشيدم تا دختر به اتاقش بيايد و من معشوقه‌ای را ملاقات كنم که شيطنت آميز، مرا در وضعيتي گذاشته بود كه نه مي‌توانستم كاملاٌ اميدوار باشم و نه كاملاٌ نااميد. اما باز هم تجربيات پدر بزرگ از شكستهاي عشقي‌اش به كارم مي‌آمد و مي‌شد گفت كه چندان هم ، در اين امور تازه كار نبودم .
يك روز كه دختر موهاي بلندش را شانه‌اي زد و لباس قهوه‌اي رنگش را پوشيد ، دوباره روي شانه‌اش پريدم و همراهش از خانه خارج شدم . البته پيش از رفتنم جلوي معشوقه‌ام ، پايين قاب ، يك « دوستت دارم» نوشتم . اين يكي از مهارتهاي من است ؛ خطاطي . تمركز بالايي مي‌خواهد ولي عاشق اين كار هستم . خيره مي‌شوم به ديوار يا هر سطح تقريباٌ صافي و بعد با نگاهم چيزهايي مي‌نويسم يا شكلهايي مي‌كشم كه باز هم تنها ما چشمها قادر به ديدنش هستيم . شايد يكي از دلايل دوستي عميق من با پدر بزرگ ، همين باشد. وقتي كه مي‌خواست يادداشتي بنويسد، اين كار را من مي‌كردم و بعدها هم كه قصه‌اي طولاني برايم تعريف كرد ، باز از من مي‌خواست كه آن را برايش، روي ستونهاي آن دعا خانه بنويسم . خب آن موقع‌ها، فكر نصيب بردن از ارثية پدربزرگ هم بود و به هر صورت ، آن كار طاقت فرسا را انجام دادم و قصه‌اَش را تمام و كمال روي ستونها نوشتم . پدر بزرگ ادعا مي‌كرد كه خودش شاهد آن بوده و اينطور مي‌گقت كه ظاهراٌ بعد از شكست عشقي‌اش كه سر از آن دعا خانه در مي‌آورد، مردي را ديده بود كه تقريباٌ هميشه آنجا بوده و دعا مي‌كرده و اشك مي‌‌‌‌ريخته . پدر بزرگ هم كنجكاو مي‌شود و بعد مدتي متوجه مي‌شود كه مرد به واقع عاشق شده و آن هم دلباختـة زني با يك جفت چشم، در نهايت زيبايي . قسم مي‌خورد كه ديده ، مرد رفته رفته ، خودش بدل به يك چشم شد . يك چشم مثل همنوعهاي من . حتي تا وقتي كه زنده بود مي‌گفت كه هنوز او را مي‌شناسد و بنا به دلايلي ، نمي‌تواند هويتش را براي ما فاش كند . هنوز هم دقيقاٌ نفهميده‌ام كه اين قصه را به حساب هذيانات پيش از مرگ بگذارم يا تجربيات واقعي پدر بزرگ در حيات طولاني‌اش .
به هر روي ، من آن روز ، بغل « دوستت دارم » يك قلب بزرگ كشيدم با يك تير كه از وسطش گذشته بود و سه قطره خون نيز، كه از آن مي‌چكيدند. معشوقه‌ام ، تنها ابرويي بالا انداخت و كمي بعد روي شانه‌هاي دختر ، در خيابان مشغول قدم زدن بودم و با دقت اطراف را نگاه مي‌كردم تا سوژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام را بيابم ؛ يك جوان خوش اندام و خوش سيما. از روي شانه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دختر با پرش بلندي روي شانه‌‌هاي مرد جوان افتادم و بعد يواش يواش و به روشي كه تقريباٌ منحصر به خودم است وارد دماغش شدم . فقط چندين بار دماغش را خاراند ولي سريع توانستم سمت چشمها حركت كنم و با عملياتي شگرف جانشين جفت چشمهايش شدم . خب ، بازي از اينجا آغاز شد. هميشه جنسهاي مؤنث دوست‌دار بازيهاي عاشقانه هستند و اميد داشتم با بازي جديدم ، دل معشوقه‌ام را نرم تر كنم . دختر را نشان مرد جوان دادم و زاويه‌اي را براي ديدن انتخاب كردم كه دختر جذاب‌تر به چشم بيايد. اين از آن چيزهايي است كه ما چشمها ، فوت و فن آن را خوب مي‌دانيم . جوان دنبال دختر راه افتاد و اگر چه رقابتهاي زنانه باعث مي‌شد تا ابتداي كار معشوقه ‌ام ، نگاه دختر را از جوان بدزدد و در واقع مانع شود كه او دل ببازد،اما وقتي دو عشق ، جاي يك عشق ،هدف يكساني را دنبال كند ، نتيجه ديگر ، فرق دارد . مرد جوان عاشق دختر بود و من دلدادة چشمها و همين ها شد كه دو هفته بعد ، دختر و مرد جوان ، دو سوي يك ميز نشستند و در حاليكه دو شمع روشن كرده بودند ، چشم در چشم هم ، شامشان را خوردند . در چشمهاي خندان و عاشق دختر ، معشوقه‌‌ام غمگين نشسته بود و آن لحظه فكر كردم كه دلش را بدست آورده‌ام ، اما زندگي ، چيزهايي را هميشه در مشتش پنهان كرده كه غافل گيرت كند . روزهايي كه من در تب و تاب بدست آوردن معشوقه‌ام بودم . پسر عمويم هم بيكار نمي‌نشيند و در هيأت چشمهاي يك گربة سياه و بد تركيب ، دنبال آن دختر راه مي‌‌‌افتد . من اگر زودتر متوجه شده بودم ، مرد جوان را وادار مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كردم تا با يك لگد حساب شده ، دخل گربه و چشمهايش را يكجا بياورد . اما وقتي دانستم كه دليل غمگيني معشوقه‌ام ، دوري عاشق جديدش و به واقع پسر عمويم هست و نه من ؛ ديگر كار از كار گذشته بود . رسم و رسوم زمانه عوض شده بود و ما- من و پسر عمويم- نمي‌توانستيم مثل پدر بزرگمان دوئل عشقي كنيم . اين كار هم هيچوقت صورت نگرفت و معشوقه‌ام چشمهاي دختر را ترك كرد و من هم چشمهاي مرد جوان و اينها همه وقتي بود كه آن دو آدميزاد قرا ر و مدار ازدواج را مي‌گذاشتند و كمتر از يك هفته بعد مراسم ازدواج پسر عمويم با معشوقة سابقم برگزار شد ؛ در همان دعا خانه و به احترام پدر بزرگ و در حضور يك چشم روحاني .
به نظرم از همان وقتها بود كه مصمم شدم آن ماجرا و چيزهاي ديگر زندگي را ثبت كنم و همينطور هم شد و سالهاست كه به دعا خانة پدر بزرگ مي‌آيم و قصه‌اش را كه وقتها پيش برايش روي ديوار نوشتم ، مي‌خوانم و ادامه‌اش هم خاطراتم است كه با تمركز نگاهم روي همان ستون ، نگاشته و حك مي‌شود .
« پايان »







 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34250< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي