|
« زندگي چشمها »
نه چشم جانوري هستم و نه انساني . انگار در تخمهام تنها و تنها ميل به ديدن بوده كه فقط يك چشم شدم . يك چشم خاكستري روشن . پيداييام در پهنة هستي ، مثل تمام پيداييها ، جعبه ي سياهي است كه گر چه كسي درونش را نديده اما با احساسي گنگ ، دانسته كه چيزي بايد باشد . همه چيز در من و همنوعانم در ديدن خلاصه ميشود . نه دهاني است که با آن تغذيه كرد و نه گوشي كه با آن بتوان شنيد ، بلكه چشمي است كه غذايش ديدن است ، چشمي است كه فكر ميكند و صداها يا هر احساسي را تنها ميبيند ، چيزي شبيه ادراكات حس ششمي . وقت گرسنگي ، بسته به اينكه شب باشد يا روز ، به مهتاب يا خورشيد خيره ميشويم تا انرژي نورانيشان مستقيم وارد بدنهامان شود . هنگام پيري هم كه قدرت بيناييمان رو به كاهش ميگذارد ، كافيست وقت باران ، آسمان پوشيده از ابرها را تماشا كنيم تا قطرة آبي توي كاسة چشم بيفتد و پخش شود و حالا يك عدسي باراني روي چشمها داريم ، كه ضعف بينايي را جبران ميكند و با آن ميتوان ديد و تغذيه كرد . هنوز كه هنوز است ، هيچ قوة بينايي در طبيعت پيدا نشده كه ما را ببيند و اين يكي از رازهاي ماندگاريمان است در برابر انقراض نسل يا هر نوع سوء استفادهاي . هر چند كه حرف و حديثها در اين باره زياد است . شايعاتي است مبني بر خود فروشي تعدادي از هم نوعان من كه جاسوس آدمها شدهاند تا كارهاي مخفي و محرمانه و بخصوص سياسي را گزارش كنند . از اين بدتر شايعهاي است كه ميگويند : اين نوع بشر بوده كه ما را ساخته ، آنهم براي كارهاي كثيفي مثل جاسوسي . چيزي كه من به يقين در مورد خودم ميتوانم آن را نفي كنم . مرحوم پدر بزرگ هميشه با خنده ميگفت : كه اينها شايعاتي است تا به روز مرگي ، هيجان زندگي ببخشد . هر چند كه سالهاي زيادي از عمرش را كنج يك دعاخانة كوچك و روي ستون ترك خوردهاش ، تقريباٌ بيهيجان ، طي كرد . وقتي مادر بزرگم در جواني در اثر عفونتهاي زايمان پدرم ، جانش را از دست داد ، پدر بزرگم كه ظاهراٌ در جوانياش عاشق پيشه بوده ، بعد از مدتي دوباره دل ميبازد و د ر يك نبرد عاشقانه شكست ميخورد . آن زمانها رسم اين بوده كه دو چشم نر كه خواهان چشم مادهاي بودند ، روبروي هم قرار ميگرفتند و مدتها خيره خيره هم را نگاه ميكردند. كسي كه زودتر انرژياش را از دست ميداد بازندة ميدان بود . پدر بزرگ هم كه بعد از ازدواج نخست ، نيروي جواني را تا حدودي از دست داده بوده ، شكست ميخورد و بعدش عزلت نشين ميشود . البته خوي و خصال خوشي داشت و هر موقع كه با خانواده يا تنهايي ، به ديدنش ميرفتيم ، قصههاي فراواني برايمان تعريف ميكرد . از عشقهاي جوانياش و از مسافرتهاي فراوانش و خيلي چيزهاي ديگر. مسافرت و اصولاٌ حركت براي ماها كار سادهاي نيست . دست و پايي وجود ندارد كه با آن بتوان حركت كرد . چارة كار در همان ديدن و البته كمي هم تمركز خلاصه ميشود . تمركز به جايي كه قدم بعديمان است و بعد جهشي كه درست آنجا ميبردمان . راههاي ديگري هم هست، ميتوانيم با جهشي روي بدن يا لباس جاندار يا آدميزادي قرار گيريم ، طوري كه اصلاٌ وزنمان را احساس نكنند و به هر جا كه آنها ميروند برويم و اينگونه مسافرت كنيم . اما از همه بينظيرتر ، يك روش منحصر به ما چشمهاست . كافيست وارد بدن جانداراي شويم -بيشتر از طريق دهان و خوراكيهاي او –و حالاست كه عمليات هيجان انگيزمان شروع ميشود . شايد يكي از معجزات آفرينش باشد كه با فرآيندي استثنايي ميتوانيم جايگزين جفت چشمهايش شويم. توضيح كار كمي مشكل هست . چيزي مثل دميده شدن روح در يك كالبد (من قوياٌ به ارواح معتقدم ) و در واقع دو كالبد ، چون ميتوان جايگزين جفت چشمها شد . البته اين فرآيند دائمي نيست و هر موقع كه بخواهيم ، ميتوانيم از چشمها خارج شويم و به زندگي عاديمان برگرديم . بنا به دلايلي، اكثر هم نوعهاي من، انسانها را انتخاب ميكنند . پدر بزرگ تعريف ميكرد كه يك بار در دوران جوانياش روي بيسكوييت پسر بچهاي پريده و وقتي پسرك او را ميخورد ، پدر بزرگ جانشين چشمهايش ميشود . پسرك سر به هوا بوده و وقتي ميخواسته از خيابان رد شود كم مانده بوده زير ماشين برود كه پدر بزرگ كه اختيار چشمها را كما بيش داشته ، سمت اتومبيل را نگاه ميكند ، پسرك هم به موقع نجات مييابد . آن موقع البته جان پدربزرگم هم در خطر بوده ولي به هر حال اين قصه را با افتخار خاصي- مثل سردار فاتحي بعد از جنگ- براي ما نوهها تعريف ميكرد. يادم ميآيد كه تحت تأثير حرفهاي او چند روز بعدش جان يك گربه را نجات دادم . من البته براي ورود به بدنها راهي مخصوص خود دارم و آن از طريق دماغشان است . بايد بگويم كه بدنهاي قابل انعطافي داريم و ميتوانيم تا اندازة يك مورچه تغيير كنيم . شايد تا اينجا كار مشكلي نباشد ولي يافتن مسير انتهايي دماغ به سمت چشمها كار آساني نيست و احتمال گم شدن در آن تونلهاي تاريك و نمناك زياد است ؛ مخضوضاً در مورد گربهها . به هر حال من وارد بدن گربه شدم ؛ يك گربة سياه و چاقالوي نر ، و جاي چشمهاي شب- نمايش را گرفتم . گربه تقريباٌ تمام وقت خود را به دنبال ماده گربهها ميگذراند و موقع يكي از همين هيز بازيهايش بود كه از يك كتك حسابي نجاتش دادم ؛ اگر چه كه من نقشي در تصميمات او براي ديد زدن ماده گربهها نداشتم. به هر حال، نميدانم چطور مي توانست روي پنجههايش بلند شود و تعادلش را روي لبة تاريك يك ديوار حفظ كند تا بتواند از پشت پنجره، يك ماده گربة لوس خانگي را تماشا كند . دختر بچة خانه ، جاروي بلندي برداشته بود و داشت نزديك ميشد كه به موقع او را نشان گربه دادم . البته بدم نميآمد كه كمي هم ادب شود ، اما ترسيدم دخترك ناشي چوب جارو را صاف توي چشمهاي گربه و به واقع خودم بزند. بعد از آن بود كه ديگر علاقهاي به گربهها نداشتم و تصميم گرفتم چشم انساني را انتخاب كنم . رفتم و كنج ديوار مطب يك چشم پزشك، روي علائم تشخيص بيماري نشستم. از همان جا زل زدم به انواع و اقسمام چشمهايي كه براي معالجه ميآمدند . اين چشمها ، در مقايسه با نژاد من ، تواناييهاي خيلي محدودي دارند ، حتي بعضي هاشان نميتوانستند فاصلة بيست سي سانتيمتري جلويشان را هم ببينند . چشم خود دكتر هم تعريفي نداشت و عينك ذره بيني ميزد . آنجا مترصّد و منتظر چشمي بودم كه بروم و براي مدتي جانشينش شوم . البته آن وقتها ، دختر عمويي داشتم كه رفته بود و جاي چشمهاي خانم جواني را گرفته بود . آن خانم يك مدل بود و بعد از مدتي ، عكس چشمهايش را روي يك تابلوي تبليغاتي بزرگ در مركز شهر انداختند. نيازي هم به گفتن ندارد كه آن چشم ها ، عكس دختر عموي من بودند كه ذوق زده ، خندة حسادت آميزي هم كرده بود . بديهي است كه اين خنده را تنها ما ميتوانستيم ببينيم و نه آدمها ، بعدش هر وقت او و مادرش را در مهماني يا جايي ميديديم ، مادرش ساعتها براي بچههاي فاميل وراجي ميكرد كه دخترم را ببينيد كه چنين است و چنان است و عكس بزرگ شدهاش را آدمها وسط شهر نصب كردهاند . اين چيزها بود كه انگيزه ام را براي پيدا كردن يك جفت چشم انساني مناسب بيشتر كرده بود. شايد هفته ها شد كه روي آن علائم تشخيص بينايي نشستم و وقتي دكتر چانة بيمارها را روي دستگاهي ميگذاشت و چشمهايشان را از پشت يك عدسي نگاه ميكرد ، با دقت تمام آنها را وارسي ميكردم . همين جا بود كه اول بار عاشق شدم . دختري با موها و ابروها و البته چشمهاي قهوهاي روشن. كاملاٌ مشخص است كه يك چشم هيچ ميلي به جنس مؤنث آدميزاد ندارد ؛ بله ، منظورم چشمها بود . آن چشمي از نژاد من بود . چشم مؤنثي كه احتمالاٌ براي شيطنت و فضوليجاي چشمهاي دختري رفته بود يا شايد هم تصميم داشت مثل دختر عمويم عكسش را جايي نصب كنند . اگر چه، چيزي كه فهميدهام ؛ يك نوع رقابت هميشه بين جنسهاي مؤنث ، از هر دسته از جانداران كه باشند، وجود دارد و مشتاقند كه سر از كار همديگر در آورند. به هر حال، تمام مدت معاينه خيره خيره ، چشمهاي شيطنت آميز معشوقه خود را نگاه ميكردم و همان روز بود كه براي هميشه از مطب رفتم . نگاهم را روي شانة دختر متمركز كردم و با جستي پريدم روي آن ، اين طور مواقع نميتوان وارد بدن شد و جاي چشمها رفت ، چونكه يكي از همنوعهاي من قبلاٌ آنجا را اشغال كرده . تا منزل دختر و اتاقش رفتم . آنجا كه رسيدم ، روي ديوار پريدم و براي شيرين كاري بيشتر رفتم و جاي يكي از چشمهاي قاب عكس نشستم . گمانم عكس خود دختر بود كه چندان مهم هم نيست . مهم اين است كه جنسش مؤنث است و اين ميتوانست كمي حسادت در معشوقهام ايجاد كند تا بلكه بيشتر توجهش را جلب كنم. همانجا نشستم و تمام وقت منتظر فرصتي كه دختر سرش را بچرخاند و من آن جفت چشمها- به واقع معشوقهام- را ببينم . البته وقتي جلوي آينه ميايستاد و با عشوه و ناز ميرقصيد ، ميتوانستم چشمها را در آينه ببينم . خب ، پدر بزرگ از زندگي نوع آدميزاد ، چيزهاي زيادي را به من آموخته، ميدانستم كه يك جنس مذكر انساني چقدر مشتاق و علاقهمند به ديدن لباس عوض كردن جنس مؤنثش هست . چيزي كه من اينجا از توي قاب عكس هر روز چندين مرتبه ميديدم و البته خيلي چيزهاي ديگر هم ديدم ولي اين چيزها نه شوق و هيجاني برايم داشتهاند و نه ميلي را درونم بيدار كردهاند. من تنهاوتنهاآنجا روي قاب عكس، انتظار ميكشيدم تا دختر به اتاقش بيايد و من معشوقهای را ملاقات كنم که شيطنت آميز، مرا در وضعيتي گذاشته بود كه نه ميتوانستم كاملاٌ اميدوار باشم و نه كاملاٌ نااميد. اما باز هم تجربيات پدر بزرگ از شكستهاي عشقياش به كارم ميآمد و ميشد گفت كه چندان هم ، در اين امور تازه كار نبودم . يك روز كه دختر موهاي بلندش را شانهاي زد و لباس قهوهاي رنگش را پوشيد ، دوباره روي شانهاش پريدم و همراهش از خانه خارج شدم . البته پيش از رفتنم جلوي معشوقهام ، پايين قاب ، يك « دوستت دارم» نوشتم . اين يكي از مهارتهاي من است ؛ خطاطي . تمركز بالايي ميخواهد ولي عاشق اين كار هستم . خيره ميشوم به ديوار يا هر سطح تقريباٌ صافي و بعد با نگاهم چيزهايي مينويسم يا شكلهايي ميكشم كه باز هم تنها ما چشمها قادر به ديدنش هستيم . شايد يكي از دلايل دوستي عميق من با پدر بزرگ ، همين باشد. وقتي كه ميخواست يادداشتي بنويسد، اين كار را من ميكردم و بعدها هم كه قصهاي طولاني برايم تعريف كرد ، باز از من ميخواست كه آن را برايش، روي ستونهاي آن دعا خانه بنويسم . خب آن موقعها، فكر نصيب بردن از ارثية پدربزرگ هم بود و به هر صورت ، آن كار طاقت فرسا را انجام دادم و قصهاَش را تمام و كمال روي ستونها نوشتم . پدر بزرگ ادعا ميكرد كه خودش شاهد آن بوده و اينطور ميگقت كه ظاهراٌ بعد از شكست عشقياش كه سر از آن دعا خانه در ميآورد، مردي را ديده بود كه تقريباٌ هميشه آنجا بوده و دعا ميكرده و اشك ميريخته . پدر بزرگ هم كنجكاو ميشود و بعد مدتي متوجه ميشود كه مرد به واقع عاشق شده و آن هم دلباختـة زني با يك جفت چشم، در نهايت زيبايي . قسم ميخورد كه ديده ، مرد رفته رفته ، خودش بدل به يك چشم شد . يك چشم مثل همنوعهاي من . حتي تا وقتي كه زنده بود ميگفت كه هنوز او را ميشناسد و بنا به دلايلي ، نميتواند هويتش را براي ما فاش كند . هنوز هم دقيقاٌ نفهميدهام كه اين قصه را به حساب هذيانات پيش از مرگ بگذارم يا تجربيات واقعي پدر بزرگ در حيات طولانياش . به هر روي ، من آن روز ، بغل « دوستت دارم » يك قلب بزرگ كشيدم با يك تير كه از وسطش گذشته بود و سه قطره خون نيز، كه از آن ميچكيدند. معشوقهام ، تنها ابرويي بالا انداخت و كمي بعد روي شانههاي دختر ، در خيابان مشغول قدم زدن بودم و با دقت اطراف را نگاه ميكردم تا سوژهام را بيابم ؛ يك جوان خوش اندام و خوش سيما. از روي شانههاي دختر با پرش بلندي روي شانههاي مرد جوان افتادم و بعد يواش يواش و به روشي كه تقريباٌ منحصر به خودم است وارد دماغش شدم . فقط چندين بار دماغش را خاراند ولي سريع توانستم سمت چشمها حركت كنم و با عملياتي شگرف جانشين جفت چشمهايش شدم . خب ، بازي از اينجا آغاز شد. هميشه جنسهاي مؤنث دوستدار بازيهاي عاشقانه هستند و اميد داشتم با بازي جديدم ، دل معشوقهام را نرم تر كنم . دختر را نشان مرد جوان دادم و زاويهاي را براي ديدن انتخاب كردم كه دختر جذابتر به چشم بيايد. اين از آن چيزهايي است كه ما چشمها ، فوت و فن آن را خوب ميدانيم . جوان دنبال دختر راه افتاد و اگر چه رقابتهاي زنانه باعث ميشد تا ابتداي كار معشوقه ام ، نگاه دختر را از جوان بدزدد و در واقع مانع شود كه او دل ببازد،اما وقتي دو عشق ، جاي يك عشق ،هدف يكساني را دنبال كند ، نتيجه ديگر ، فرق دارد . مرد جوان عاشق دختر بود و من دلدادة چشمها و همين ها شد كه دو هفته بعد ، دختر و مرد جوان ، دو سوي يك ميز نشستند و در حاليكه دو شمع روشن كرده بودند ، چشم در چشم هم ، شامشان را خوردند . در چشمهاي خندان و عاشق دختر ، معشوقهام غمگين نشسته بود و آن لحظه فكر كردم كه دلش را بدست آوردهام ، اما زندگي ، چيزهايي را هميشه در مشتش پنهان كرده كه غافل گيرت كند . روزهايي كه من در تب و تاب بدست آوردن معشوقهام بودم . پسر عمويم هم بيكار نمينشيند و در هيأت چشمهاي يك گربة سياه و بد تركيب ، دنبال آن دختر راه ميافتد . من اگر زودتر متوجه شده بودم ، مرد جوان را وادار ميكردم تا با يك لگد حساب شده ، دخل گربه و چشمهايش را يكجا بياورد . اما وقتي دانستم كه دليل غمگيني معشوقهام ، دوري عاشق جديدش و به واقع پسر عمويم هست و نه من ؛ ديگر كار از كار گذشته بود . رسم و رسوم زمانه عوض شده بود و ما- من و پسر عمويم- نميتوانستيم مثل پدر بزرگمان دوئل عشقي كنيم . اين كار هم هيچوقت صورت نگرفت و معشوقهام چشمهاي دختر را ترك كرد و من هم چشمهاي مرد جوان و اينها همه وقتي بود كه آن دو آدميزاد قرا ر و مدار ازدواج را ميگذاشتند و كمتر از يك هفته بعد مراسم ازدواج پسر عمويم با معشوقة سابقم برگزار شد ؛ در همان دعا خانه و به احترام پدر بزرگ و در حضور يك چشم روحاني . به نظرم از همان وقتها بود كه مصمم شدم آن ماجرا و چيزهاي ديگر زندگي را ثبت كنم و همينطور هم شد و سالهاست كه به دعا خانة پدر بزرگ ميآيم و قصهاش را كه وقتها پيش برايش روي ديوار نوشتم ، ميخوانم و ادامهاش هم خاطراتم است كه با تمركز نگاهم روي همان ستون ، نگاشته و حك ميشود . « پايان »
|
|